احسان خیلی با جمع وفق پیدا نکرده بود دوست داشت همانندشان رفتار کند.شیوا کماکان با سر وضع نامناسب مدام در رفت وآمد بود.لیوانی آب دست امیر داد و بغل دستش نشست.باورم نمی شد چقدر با او راحت بود.خشکم برده بود و دستانم خیس عرق شده بود و سرو صدا وقهقهه های اطرافیان موجی از درد را توی سرم می چرخاند.
کمی بعد یکی از خانوم ها که خودش را همسر دوست قدیمی امیر معرفی کرد ومیدانست من خانوم احسان هستم سوال عجیبی ازمن پرسید
شما میدونید چرا بهاره شوهرش رو این همه مدت ترک کرده و درخواست طلاق داده؟؟؟
دهانم وا مانده بود،چه می شنیدم.بهاره ای که دغدغه اش بهبود زندگی اش بود برای همیشه به آلمان سفر کرده بود.باورم نمی شد.مگر چنین چیزی ممکن است
سری چرخاندم و نگاهی به امیر وظاهر سرزنده اش انداختم
بهاره ....خانوم آقا امیر!!!
مگه میشه،چنین چیزی؟؟!
آن خانم که بیشتر ازمن باخبر اتفاقات ریز ودرشت بهاره بود ابرویی بالا انداخت وچینی به لبهای سرخش انداخت
این حرفا رو از دهن شیوا جان شنیدم
حالا که بهاره حاضر نیست برگرده .امیر خان قراره با شیوا خانوم ازدواج کنن
حرفهایش مثل میخ روی شریان های قلبم کشیده میشد.
تمام تنم سست شده بود.
دلم به خود می پیچید.انگار گره خورده بود روی زخم های تازه تازه بهاره.
سکوتی سنگین به مانند مشت جلوی دهانم میخکوب شده بود.چشم دوخته بودم به احسان.دیگر نمی خواستم نگاهم سمت و سوی دیگری بچرخد تا مبادا حالم ازاینکه هست بدتر و بدتر شود.
عطر تیزی که مشامم را پر کرده بود، نگاهم را به سوی خودش کشاند.زنی دیگر که خوش برو رو و اندامی کشیده داشت باسینی و چند شیشه که به گمانم مشروبات الکلی بود،بین شلوغی جمع رفت.
این فقط من بودم که روی صندلی عقبی نشسته بودم.
احسان مات جمع بود وهم چنان لبخند به لب داشت.
بدنم بی جان شده بود.قصه تلخ بهاره وحال ناخوشم و این فضای مذخرف حالت تهوع را به جانم انداخته بودند.
میخواستم عق بزنم.اما جلوتر سردرد تیرش را به شقیقه هایم می کشاند.
منتظر واکنش احسان مانده بودم.اوهم تسلیم جمع شده بود.وچند قلپ از آن زهرماری را بالا کشید.
صبرم سر آمده بود. چرا باید می ماندم.وهزار چرا دیگر در سرم می چرخید.
جلو چشمان سرمست احسان به خودم آمدم
بهتر نیست پاشی ودست از این مسخره بازیا برداری
روبه رویم ایستاد اما مات و مبهوت
نگاهم را ربودم وبا حال نا مساعدم پله های نکبتی طولانی را پایین آمدم.
نمیدانم چه شد وچگونه احسان ازآن همه نگاهی که به سمتش هجوم آورده بودند ،فراری شد.
عصبانی ،سمت ماشین آمد .
از ترس لال شده بودم وخودم را به صندلی سرد ماشین چسباندم.
نیش گازی زد و به تندی برق وباد از خیابان رد شد.
ترسیده بودم.
هیچ میدونی داری چیکار میکنی
چیزی نگفت
با توام معلومه داری ....
سیلی روی صورتم خواباند
داغی جای دستانش گز گز میکرد
اشک هایم بی اختیار پایین میامد و چیزی جز موج اشک و تلخی ته گلویم احساس نمی کردم
سرعتش آنقدر بالا بود وترسم زیاد که دیگر جرات به زبان آمدن رانداشتم.
زمان آنقدر سرعت گرفت که ندانستم چطور وچگونه ماشین از جاده منحرف شد وسمت خاکی رفت.یک آن همه چیز جلو چشمانم به سیاهی شب کشیده شد.....
باسوزش سرم می که پرستار داخل دستم تزریق کرد به خودم آمدم.از شدت درد به خودم می پیچیدم.
تیزی نور لامپ تیغی روی تاریکی چند ساعته چشمانم بود.
تنم یخ زده بود وبه خود می لرزید .
پرستار نگاهش را به چشمان بیدارم انداخت
چیزی نیست،بهتره استراحت کنی.
صدای غمبار مامان سیمین که هم کلام پرستار شد به گوشم می رسید
انگار برای نرسیدن حرفهایش به گوشم ؛آرام حرف میزد.
گوشم را سمت موج صدایشان تیزکردم
نگران نباشید،حال امروزش به خاطر سقطی که انجام شده .بهتر میشه انشاالله
سرم را به زور بالا کشید.شکمم همان ورم را داشت اما....
زیر گریه زدم.....اشک ریختم....
تازه به عمق ماجرا پی برده بودم
مامان سیمین دستی بین موهایم کشید و بوسه ای روی گونه ام انداخت
با درد گونه ام متوجه کوفتگی روی چهره ام شدم
دوام نیاوردم دوباره ازنو گریستم
خودم را به آغوش مامان کشاندم و سنگینی غم هایم را در حریم آغوشش پیله کردم.
مامان میبوسیدم و دلداری ام میداد
خداروشکر کن ،اتفاق بدتری نیافتاده
از وقتی اینجایی احسان وخونوادش ثانیه ای طاقت نیاوردم.
خواستم خودم پیشت بمونم.
من تورو میشناسم تو که اینقدر کم طاقت نبودی،عزیز دل مامان
دورت بگردم گریه نکن،من طاقت غم تورو ندارم
پتو را روی سرم کشیدم پلک های سنگینم روی هم افتادند
اما اشک هایم روانه بود وبین موهایم کشیده میشد.
چه شده بود ،تمام اتفاقات شب قبل پشت سرهم جلو چشمانم دم پر شده بود.
سیلی دستان احسان ،بیشتر از هر درد دیگری،زخم به تنم انداخته بود
زخمی عمیق...که جایش ماندگار میشود روی تنم ،روحم،قلبم
سخت است درد از دوست کشیدن
برای من مردن بهتر از بودن درآن لحظه نابود گر بود...
نمیدانستم زین پس چه ماجرایی پیش روی زندگی ام قرار خواهد گرفت.....
...